جدول جو
جدول جو

معنی سیه مست - جستجوی لغت در جدول جو

سیه مست
(یَهْ مَ)
بدمست. بسیار مست. (غیاث اللغات) (آنندراج). سیاه مست. طافح. رجوع به سیاه مست شود
لغت نامه دهخدا
سیه مست
مست مست مست طافح
تصویری از سیه مست
تصویر سیه مست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل، ممسک، خسیس، فرومایه
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نامیمون، نامبارک، بدیمن، بدشگون، نحس، نافرّخ، شمال، شنار، سبز پا، مشوم، میشوم، بداغر، مرخشه، سبز قدم، مشئوم، تخجّم، منحوس، خشک پی، پاسبز، بدقدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه رست
تصویر سایه رست
گیاهی که در زیر سایۀ درختان بروید و نمو کند، روییدۀ در سایه، کنایه از ناز پرورده، به نازونعمت پرورش یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاه مست
تصویر سیاه مست
کسی که بر اثر نوشیدن نوشابۀ الکی از حالت طبیعی خارج شده باشد، بد مست، بسیار مست
فرهنگ فارسی عمید
(یَهْ سَ)
کنایه از آدمی زاد باشد. (برهان). آدمی. (فرهنگ رشیدی) :
سیه سر را قضا بر سر نبشته ست
گنهکاریش در گوهر سرشته ست.
(ویس و رامین).
، قلم نویسندگی. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیاه سر و سیاسر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته:
همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
سکندر بیامد ترنجی به دست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
نیاطوس از آن جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست.
فردوسی.
دو بادام و سنبلش بابل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست.
اسدی.
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم.
خاقانی.
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در درشکست.
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی به دست.
سعدی.
یکی سرگران آن یکی نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی.
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو از من آسان کار من از تو مشکل.
شاه قوام الدین.
- نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن:
وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست.
فردوسی.
- ، گیج و گم شدن:
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بخیل. (غیاث اللغات). کنایه از مردم بخیل و رذل و ممسک. (برهان) ، کنایه از نحس و شوم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ / مِ یِ مَ)
سرمه که به شوخی ورعنایی در چشم کشند. (غیاث) (آنندراج) :
سرمۀ مست به خون خواری چشمت افزود
چون سیه مست شود ترک بلا می افتد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
، چشم:
همچو کیفیت صحت نبود نشأۀ می
کرده بیهوش چنین سرمۀ مست تو مرا.
ملا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ)
احتراماً. توصیۀ کتبی. سفارش کتبی در حق کسی: یک سایه دستی مرحمت فرمائید
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ / دِ)
کنایه از ناز پرورده. (غیاث). کسی که در ناز و نعمت بگذراند و گرم و سرد روزگار ندیده باشد. (آنندراج) :
اگر نوشته بکویش گذر کند شانی
اسیر قامت آن سروسایه رست شود.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
، مفت خوار و رایگان خوار. (مجموعۀ مترادفات ص 206) ، نباتی که در زیر سایۀ اشجار روید. (آنندراج) ، ناتجربه کار و کم عقل. (مجموعۀ مترادفات ص 351) ، سایه نشین. (مجموعۀ مترادفات ص 206)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ بَ)
تیره بخت. بدبخت:
بدو گفت سهراب آزادگان
سیه بخت گودرز کشوادگان.
فردوسی.
ز قسمت ازلی چهرۀ سیه بختان
بشست و شوی نگردد سفید این مثل است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(یَهْ مَ)
کسی را گویند که سودا بر مزاجش غلبه کند و خلل دماغ داشته باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
سیه موی. کسی که موهای سر و روی او سیاه باشد. (ازناظم الاطباء). مجازاً، جوان:
جهان شده فرتوت چو پاغندۀ سدکیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه موی خورشیدروی.
فردوسی.
پیری رسید موی سیاهت سپید شد
یار سفیدروی سیه موی را بخواه.
سوزنی.
بر زال سیه موی مشاطه شده چنگی
بر طفل حبش روی معلم شده نایی.
خاقانی.
دل از امتاع دنیا و حطام او برداریدو گرد سیه مویان نگردید. (سندبادنامه ص 156). رجوع به سیاه مو و سیاه موی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بدمست. (آنندراج). مردم مست افتاده بیهوش. (ناظم الاطباء). مست طافح. مست مست. مست خراب
لغت نامه دهخدا
(یَهْ دَ)
مردم بخیل، رذل، شوم. نامبارک. (برهان) (آنندراج) :
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیه دستی زده بر بال مو تیر
بوره غافل مچر در چشمه ساران
هر آن غافل چره غافل خوره تیر.
باباطاهر.
رجوع به سیاه دست شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سیاه، نام قدیم مصر است چونکه زمینهای مصر را آن زمان زمین سیاه و اراضی کویرها را زمین سرخ می دانستند. (ایران باستان ص 25)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیه سر
تصویر سیه سر
گناهکار سیاه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم مست
تصویر نیم مست
آنکه کاملا مست نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر مست
تصویر شیر مست
بچه گوسفند بز یا آهو که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه مغز
تصویر سیه مغز
شخصی که سودا بر مزاجش غلبه کرده و خلل دماغ داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه پوست
تصویر سیه پوست
آن که رنگ پوست بدنش سیاه باشد مقابل سفید پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه مست
تصویر سیاه مست
مست مست مست طافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه دست
تصویر سیه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
((دَ))
بخیل، خسیس، پست، فرومایه، شوم، نامبارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاه مست
تصویر سیاه مست
((مَ))
بسیار مست
فرهنگ فارسی معین
تیره روز، بی طالع، بدبخت، سیاه بخت، دختر مسن مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخ و سفید، چاق و چله
فرهنگ گویش مازندرانی
شنگول، سرحال
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله یک تا دو ساله
فرهنگ گویش مازندرانی